دلم برات تنگ شده
اما من...من میتونم این دوری رو تحمل كنم...
به فاصله ها فكر نمی كنم...میدونی چرا؟؟
آخه... جای نگاهت رو نگاهم مونده...
هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام كنم...
رد احساست روی دلم جا مونده ...
میتونم تپشهای قلبت رو بشمارم...
چشمای بی قرارت هنوزم دارن باهام حرف میزنن...
حالا چطور بگم تنهام؟ چطور بگم تو نیستی؟
چطور بگم با من نیستی؟...
آره!خودت میدونی... میدونی كه همیشه با منی...
میدونی كه تو،توی لحظه لحظه های من جاری هستی...
آخه...تو،توی قلب منی...آره!
تو قلب من...برای همینه كه همیشه با منی...
برای همینه كه حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی...
برای همینه كه می تونم دوریت رو تحمل كنم...
آخه هر وقت دلم برات تنگ میشه...
هر وقت حس میكنم دیگه طاقت ندارم...
دیگه نمیتونم تحمل كنم...
دستامو می ذارم رو صورتم و یه نفس عمیق میكشم...
دستامو كه بو میكنم مست میشم... مست از عطرت.
صدای مهربونت رو میشنوم...و آخر همهء اینها...
به یه چیز میرسم...به عشق و به تو...آره...به تو...
اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه...
اونوقت تو رو نزدیكتر از همیشه حس میكنم...
اونوقت دیگه تنها نیستم
حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم...
به این تنهایی دل بستم...حالا میدونم كه این تنهایی خالی نیست...
پر از یاد عشقه... پر از اشكهای گرم عاشقونه..
:: بازدید از این مطلب : 1175
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6