تصور هم نمی کردم ، شوم مغلوب این بازی…
تو از ان راه دور ایی ، به جانم اتـــــش اندازی…
تو اتش گشته من مومت ، شدم مجذوب و مفتونت
توانستی تو از این گِل ، به مهر خود دلی سازی…
تو دانستی که ای جانم ! من اهویی گریزانم
که رام کَس نگردد جز ، دل عشـــــاق پروازی…
به مهر و عشق دلجویت ، شدم لیلای ان کویت
نشستی بر سر راهم ، کنی صیدم چو شهبازی…
نمی دانم کجا دادم ، نشان از ضعف اشیلم
که با تیری توانستی ، مرا از پــــــا دراندازی…
روان گشتی به دنبالم ، دگرگون کرده ای حالم
دل ناشاد غمگین را ، بکردی گــــــــرم اوازی…
دل سنگم شده شیشه ، مزن هرگز بر ان تیشه
مبادا این دل نـــــــــــــــازک ، به زیر پا بیندازی…
تو با ان کاسهء صبرت ، به من دادی دم و فرصت
که از ان حالت خسته ، برون ایم چنین راضی…
من از اخلاق و ان خویت ، شدم مجـذوب ان رویت
که اکنون با چنین شعری ، کنم این گونه طنازی…
بگفتم قصه ای هر شب ، ز ســوز غصه و از تب
ولی امشب چه دریایی ، شد از این قصه پردازی…
:: بازدید از این مطلب : 1461
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28