لبخند لبانت را همیشه در رویاهای بی پایانم مرور می کنم٬شبی را که با برق
چشمانت شادی
نهفته در پشت بوته های دلدادگی ات را یافتم٬تو درخشش الماس نگاهت را
به من نمایاندی تا
وجود آکنده از عشقم را لبریز کنی و دیوانه تر از دیوانه صفتان در بیابان پهناور
شوق رهایش
کنی.
به حرمت چشمانت راز پنهان شده ی عشقم را در دلم٬در احساسم و در
تمامی وجودم نگه
داشتم و از آن چشم بر نتافتم و هیچ گاه برای یک لحظه ای کوتاه تو را از
ذهنم دور نکردم...
اما تو آنقدر غرق در افکارت بودی که فراموش کردی من٬کسی که در برابر
چشمان تو در حال
پرپر زدن بود با اشاره ای می توانست خود را فدای تو کند..
آری !
من سرگشته تر از بیابان سرگشتگی و حیران تر از شیرین و عاشق تر از
لیلی ٬تمام وجودم
را ٬تمام عاطفه و مهرم را تقدیم تو کردم...
اما
تو آن چنان غرق در غروب دریای بی کران دیوانگی هایم بودی که پس از آگاهی از جنونم مرا
کنار زدی ..
آری ! از همان نوجوانی٬مرا٬جنونم را٬عشقم را و حسادتم را گم کردی.
بیا و پیدایم کن که من به دنبال کسی که پیدای دیگران است نمی روم.
من گمشده ام.... !!!!
بیا و پیدایم کن که تا هروقت بخواهی برای تو پیدا خواهم ماند٬قول می دهم تنها برای تو پیدا
بمانم.