دیوانه
در بُستان تیمارستانی به جوانی با چهرهای پریدهرنگ، اما زیبا و اندیشمند برخوردم. کنارش روی نیمکت نشستم و پرسیدم: «چرا اینجایی؟» با شگفتی به من نگریست و گفت: «پرسش ناروایی ست، اما پاسخ خواهم گفت.»
«پدرم میخواست مرا چون رونوشتی از خود بسازد؛ برادر پدرم نیز چنین میخواست. مادرم بر این باور بود که من باید همانند پدر ِپرآوازهاش باشم. خواهرم آرزو داشت که من شوی دریانوردش را الگوی زندگی خود دانم؛ و برادرم به من پند میداد که همانند او ورزشکاری قهرمان شوم. به همین روی، استادانم در فرزانش (فلسفه)، نوازندگی و «منطق»، همگی میخواستند بازتابی از آنان باشم. اینگونه بود که اینجا آمدم.«اینجا» به من میسازد زیرا دست کم اینجا میتوانم خود خودم باشم.»
سپس روی به من گرداند و پرسید: «راستی بگو بدانم، آیا تو نیز از پند و اندرز دیگران به اینجا پناه آوردهای؟»
- «نه، من برای دیدار کسی به اینجا آمدهام.»
[خندید و] گفت: «آها، دانستم. پس تو از آنانی هستی که در تیمارستان آنسوی این دیوار میزیند.»
:: بازدید از این مطلب : 952
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17