اگه عشقی نباشه ادمی نیست
اگه ادم نباشه زندگی نیست
نپرس از من چه امد بر سر عشق
جواب من به جز شرمندگی نیست
دلم تنگ است دلم میسوزد از باغی كه میسوزد
نه دیداری نه بیداری نه دستی بر سر یاری
مرا اشفته می داند چنین اشفته بازاری
به هرجا نا توان دیدی توان باش
به سود مردم خامش زبان باش
ستمگر را اگر دیدی بر اشوب
ستمگر را چو مشتی بر دهان باش
چو افتد بر جبینت خط پیری
مكن افسردگی در دل جوان باش
زمانی در هوای خویش بودی
یه عمری در هوای این و ان باش
گر بر سر نفس خود امیری مردی
ور بر دگری خرده نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی