همیشه با صدای تو به خواب می رفتم و با صدای تو از خواب بر می خاستم می گفتی گیسوهایم را با انگشتانت شانه میكنی می گفتی دوست نداری اشكم را ببینی می گفتی دورت بچرخم و تو چون شمع برایم خواهی سوخت گفتی و گفتی اما چه گفتنیكاش هرگز لب به سخن نمی گشودی زیراكه گیسوانم پریشان شده و تو نیستی ...... اشكهایم همچنان می ریزد و تو نیستی ...... و من پروانه وار می چرخم و تو خاموشی آری ساده بودم ساده می اندیشیدم وساده عاشق شدم اما در مذهب عشق از تو نشانی جزكفر ندیدم دلم را هزار پارهكردی و از هر پاره خون چكید اما شادم از اینكه نقش دل فریبت را به آب انداختی خدایا این آزمایشی بود برای دل من هر چندكه سودی برایم نداشت.
:: بازدید از این مطلب : 1139
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17