مامان!یه سوال بپرسم؟ … زن کتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم. -مامان!یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.
- مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد: چطور؟
- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چی گفتی؟
- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.
مکثی کرد: مامان،خدا سفیده؟ مگه نه؟
زن،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما،هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز کرد : نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
و
دوباره چشم بر هم نهاد…