از داستان خودم شروع می کنیم:
ژگول
آدم شلخته ای بود، تو خونه همش کارش
بود. با داداش که همیشه
می کرد. پدرش همیشه نصیحتش می کرد
ولی ژگول، گوشش به این حرفها بدهکار نبود، بلاخره ژگول یه بار تصمیم گرفت یه کاری کنه و رفت
تا اینکه اینجوری
شد و رفت سمت داداشش و
.