پدر بزرگها ... مادر بزرگها ....دوستتان داریم
نوشته شده توسط : nahal

iran eshgh

 

old-people-care02.jpg

 

من سالهاست که 12ساعت در روز  رو با سالمندها میگذرونم

یه زمانی عاشق این بودم که توی مهد کودک کار کنم و همه ی وقتم رو با بچه ها باشم

اما زندگی با سالمند ها دنیای دیگه ای داره

هر بار که براشون کاری انجام میدم و منو دعا میکنند اونقدر انرژی میگیرم که میتونم ساعات طولانی کار رو به راحتی سپری کنم

سالمندان آینه ی زندگی ما هستند ، اونها رو باید مثل یه جواهر نگهداری کرد

بیایید قدرشون رو بدونیم و بهشون مهر بورزیم

امروز روز تعطیله و من سرکارم

ولی تو دوست عزیزم ، اگه فرصت نداری به پدر و مادر مسنت ویا پدر بزرگ و مادر بزرگت سری بزنی ، گوشی تلفن رو بردار و جویای احوالشون بشو .

                 .....................................................

 

می خواهد، ولی نمی تواند

یادش آمد بچه که بود، چه قدر خوب ادای راه رفتن پدربزرگ را درمی آورد؛ دست به عصا، کمر خمیده، قدم های لزران و آهسته، درست مثل پدربزرگ. حالا دیگر سال ها از آن زمان گذشته، دیگر نمی خواهد ادای پدربزرگ را در بیاورد، اما نمی تواند.

 

..................................................

 

بازی روزگار

 

بچه که بودم، یه بار از طرف مدرسه به دیدن خانه سالمندان رفتم. اون روز کنار اون همه پدربزرگ و مادربزرگ مهربون خیلی بهم خوش گذشت، اما حالا که پیر شده ام و بچه هام منو آوردن اینجا، نمی دونم چرا اصلاً بهم خوش نمی گذره.

 

......................................................................

 

جای خالی او

پیرمرد هر روز صبح زود در حالی که یک بسته کوچک گندم در دست داشت، خودش را به پارک نزدیک خانه اش می رساند و در چند نقطه از پارک، گندم ها را خالی می کرد و بعد روی نیمکت همیشگی می نشست. تا ظهر با دوستانش از گذشته و جوانی و روزگار می گفت. اما آن روز، کبوترها گرسنه ماندند. جای او در نیمکت خالی بود و دوستان سیاه پوشش هیچ حرفی نمی زدند.

 

...........................................................................

 

چراغ ها خاموش شد

هر دو پیرزن، خسته و غم زده مثل عادت شب های گذشته از پنجره اتاق به مردم و خیابان نگاه می کردند. یکی از آنها گفت: اون خانومی که با تلفن همراهش صحبت می کنه، چه قدر شبیه دختر منه. سه ساله ندیدمش. دلم خیلی براش تنگ شده. دومی گفت: اون آقایی که کنار ماشین سفید ایستاده، درست مثل سیبیه که با پسر من نصف کردند. اولی گفت: تو هم که هر روز قیافه های جدیدی را به جای پسرت نشان می دی. به نظرم از بس که به دیدنت نیومده، چهره شو کاملاً فراموش کردی!

مستخدم خانه سالمندان رو به آنها کرد و گفت: برای امشب کافیه، وقت خوابه.

چراغ ها خاموش شد.

 

.............................................................................

 

شرمنده

مادربزرگ، نای راه رفتن نداشت.همه با او دعوا می کردند و مادربزرگ خجالت می کشید. آن روز که نوه اش او را به پارک برد، مادربزرگ موقع برگشتن دوباره پایش درد گرفت و نمی توانست راه بیاید. نوه، شرمنده نگاهش می کرد. وقتی او بچه بود و پاهایش خسته می شد، مادربزرگ او را بغل می کرد، اما الآن نوه نمی دانست چه باید بکند.

.................................................................

 

نگاه نگران

بچه که بود، با دیدن مادربزرگ که همیشه موقع نشستن یا برخاستن از زمین، آه و ناله می کرد و هنگام راه رفتن، پاهایش را کج می گذاشت یا با کمر خمیده راه می رفت، حرص می خورد و در دلش می گفت: نمی دانم چرا این پیرزن ها، این قدر خودشان را لوس می کنند و درست راه نمی روند.

حالا که خودش در مرز هفتاد سالگی است، وقتی می خواهد از جایش برخیزد و به اتاقش برود، با نگرانی، نگاه های نوه هفت ساله اش را دنبال می کند.

 




:: بازدید از این مطلب : 876
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 9 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: